تهران (پانا) - سیاهی مطلق بود. ابوالفضل جز صدای نفسهای خودش و دایی حسین، صدای دیگری نمیشنید. انگشتان دستش را تکان داد، جز خلأیی عمیق و ترسناک، چیزی حس نکرد. انگار که انگشت نداشت. انگار تبدیل به دو روح شناور شده بودند. تک و تنها در میان دل کوه و نیممتر حفرهایکه درون آن به دام افتاده بودند و مرگی که هر لحظه آغوشش را برایشان تنگتر میکرد، فقط به یک چیز فکر میکردند؛ معجزه برای نجات.